ساینای عزیزساینای عزیز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

سیمرغ زندگیمون

دلنوشته

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت پدرته دختر که باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستی که میتونی تو دستت بگیری و بعدش دیگه از هیچی نترسی دستای مهربون و گرم پدرته... دختر که باشی میدونی همه دنیات پدرته... دختر که باشی میدونی هر جای دنیا که باشی چه کنارت باشه چه نباشه قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته.
17 آذر 1391

پرنسس بادکنک سوار

چند روزه که همش دمر میخوابی پاهاتو به زمین فشار میدی.جیغ میکشی فکر کنم دیگه تصمیم گرفتی سینه خیز بری.دو شب هم که خیلی بیقرار بودی تقریبا تا صبح بیدار بودیم.فکر کنم واسه دندونات بود.عزیز مامانی   ...
16 آذر 1391

پرنسس و روروک

مامان خیلی دوست داشت شما زودتر راه بری واسه همین همش امتحان می کردم ببینم کی پات به زمین میرسه اینم اولین بار همین که گذاشتمت شروع به خوردن اسباب بازیهای جلوت کردی. پاهای نازتم خیلی کوچلو بود واسه همین زودی درت آوردم.قربون اون کله کم موت بشه مامان ...
16 آذر 1391

پرنسس گوشواره دار شد

وقتی سه ماه و نیمه بودی تصمیم گرفتیم که گوشاتو سوراخ کنیم البته بابا زیاد راضی نبود می گفت دردت میاد اما من که خونه مامان جون بودم رفتم پیش خانم مقدم که دوست مامان بود و انجام داد البته به سختی خیلی گریه کردی اما همون موقع بود و بابای هم این دایناسورو که حالا هم خیلی دوستش داری واست خرید.   ...
15 آذر 1391

شب دندونی

عزیز مامان پنجشنبه و جمعه دوتا دندون پایینتو دراوردی.منو شما صبح 5شنبه رفتیم خونه مادرجون وقتی رسیدیم شما رفتی بغل باباجون منم دست زدم به لثه پایینت یهو دیدم که در امده. خیلی خوشحال شدم آخه 20 روزی بود که منتظر بودم.جمعه وقتی به بابای گفتم سریع امد اونجا آخه خیلی خوشحال شده بود که دخملش دندون دار شده .بعدم تصمیم گرفتیم یه مهمونی کوچمولو بگیریم که مامان بزرگم از نهاوند اومده بود خیلی خوشگذشت.مبارکت باشه عزیزم امیدوارم که همه دندوناتو به سادگی دربیاری   ...
15 آذر 1391

بدون عنوان

اینم دایی جون پرنسس ما.تو شب تولد شش ماهگی و دندونی ساینا جون.لازمه بگم خانومی:خیلی رابطه خوبی با دایی جون داری البته اونم شما رو دوست داره.هر موقع میبینیش سریع میخندی.تازگی هم اگه بغلت نکنه سریع نغ میزنی. ...
15 آذر 1391

عروسی رفتن پرنسس

    عزیزم 22 مهر بود که واسه اولین بار سه تای به عروسی رفتیم. یکی از فامیلای دور بابا بود.البته شما قبلا هم عروسی رفته بودی اونم تقریبا قبل از 50 روزگیت بود.عروسی سمانه جون دختر عمه مامان متاسفانه عکس مناسب از اون شب ندارم که واست یادگاری بمونه. عوضش توی این عکس با بابای هستین راستی وقتی از عروسی برگشتیم شما واسه اولین بار وقتی رو زمین بودی یهو غلت زدی منو بابای مونده بودیم چیکار کنیم هم خوشحال بودیم هم تعجب کرده بودیم.عشق مامانی ...
15 آذر 1391